سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ღღ♥دنیای بارانی♥ღღ

دنیای بارانی, دنیای عاشقی, عاشقانه, عشق , عکس عاشقانه, اس ام اس عاشقانه, عشق, عاشق, تصاویرعاشقانه, تصویرعاشقانه, عکس های زیبا, تصاویرزیبا, دلنوشته, زندگی, خدا, خداوند, رویاها, جملات عاشقانه, جملات زیباجملات به یاد ماندنی, راه رسیدن به ارامش, روش های زندگی,ترول,ترول جدید,ترول خنده دار,ترول باحال

دو راهب

دو راهب در باران می‌رفتند. گل و لای زیر پایشان به اطراف پاشیده شدهمان‌طور که آرام آرام از خیابان می‌گذشتند، دختر زیبایی را دیدند ‏که لباس فوق‌العاده زیبایی بر تن کرده بود و به علت وجود گل و لای نمی‌توانست از آنجا عبور کند. راهب مسن‌تر بدون این‌که کلامی بر زبان بیاورد آن زن را بلند کرد و از این طرف خیابان به آ‏ن طرف خیابان برد
بقیه راه، راهب جوان‌تر ناراحت و عصبی بود و نتوانست تا پایان راه خودش را کنترل کند و به محض این‌که به مقصد رسیدند، سر راهب مسن‌تر فریاد کشید و گفت
چطور توانستی، حتی تصورش هم دشوار است، که یک زن را روی بازوهای خود حمل کنی؟ آن هم زنی به آن زیبایی و جوانی را؟ این عمل تو خلاف آموزش‌های ماستبازتاب بسیار بدی دارد
راهب در جواب به پسرک جوان گفت من او را آ‏ن طرف خیابان بردم اما شما هنوز او را در ذهنت داری



برچسب‌ها: داستان کوتاهstoryداستانمطالب ادبیداستان ادبیدنیای بارانیداستان زیبا
[ پنج شنبه 92/5/3 ] [ 6:29 عصر ] [ ŋ¡mα ] [ نظر ]